غار تنهایی



خب این اولین نوشتمه تو این وبلاگ قبلا هی میخواستم شروع کنم که نکردم و الان اینجام!

نویسنده نیستم ولی نوشتنو دوست دارم قبلا سعی کردم مرتب بنویسم که ادامه ندادم. اینجارو درست کردم که هرچی چرت و پرت میخوام بنویسم خصوصا الان که وبلاگ و وبلاگ خونی سوت و کوره و اینجا یه جای دنجیه که میتونم خودمو خالی کنم ازون ورم جدی تر از نوشتن برا خودمه چون میتونه یه مخاطب خیالی داشته باشه.


همسایه خانه رو به رویی بادبادک هوا کرده البته موفق آمیز نبود فقط لحظه‌ای بالا آمد و سقوط کرد احتمالا کیس مناسبی است برای اینکه ایمان بیاوریم دنیا هنوز قشنگیاشو داره. البته جدی داره چند روز پیش گربه سفید خاکستری که فسمت خاکستریش راه‌راهه و نمیدونم اسمش چیه اومد پشت پنجره یه کم بم نگاه کرد و رفت. دقیقا جایی که سال پیش یا شایدم دوسال پیش بچه گربه ای جا مانده بود، تراژدی عظیمی بود اگر دقت میکردی بچه گربه‌ای تنها بی کس کنار خواهر مرده اش رها شده بود احتمالا اورا هم مرده پنداریده بودن یا شایدم مهم نبوده به هر حال من با اصرار فراوان مامانو راضی کردم بذاریمش یه جای گرم و کمی شیر بهش بدیم هرچند با دستکش چون ممکن بود بوی آدم بگیره و مامانش دیگه برش نداره چه چیز ها که مامانم از اسرار این عالم نمیداند به هر حال این گربه منو یاد اون گربه انداخت او هم طوسیِ راه‌راه بود آیا ممکن است همان گربه باشد و منو یادش باشه؟ فکر کنم برای خودش بهتره که اینطور نباشه چون اگر بتونه منو به یاد بیاره احتمالا اون ترومای رها شدن و خواهر مرده اش هم یادش میاد و خب میتونه تاثیرات خیلی بدی بر سلامت روانش داشته باشه با این احوال همه‌ی گربه های طوسی راه راه برای من عزیزن و هر کدوم می‌تونن همون گربه باشن و نباشن گربه‌های شرودینگر. 


مفاصل زانوم درد میکنه احتمالا چون مدت زیادی راه نرفتم مث اینکه زیاد خونه موندن داره تاثیرشو نشون میده دیدن نابودی تدریجی، احتمالا پیری این شکلیه هرروز بلند میشی تا ببینی چیز جدیدی رو تو خواب دیشب جا گذاشتی و یه درد جدید سوغاتی آوردی احتمالا اکثرا هم تو رویا زندگی میکنی خب با این تفاسیر منم پیرم.

این قرنطینه ارمغان های زیادی داشته از پیری و  ملال گرفته تا تنهایی و این بهترین و مهم ترینشه ما آدما که با یه عالمه کار ریختن رو سر خودمون و من با انجام ندادنش سعی بر فراموش کردن این تنهایی عمیق داشتیم الان داره تو چشممون میزنه که اکچولی نوبادی کرز. 

ولی ازین تنهایی ناراحت نیستم یا حتی این ناتوانی شاید چون باور دارم موقته ولی کلا این قرنطینه رو دوست دارم شاید چون این شناور بودن رو دوست دارم چون بیشتر زندگیم اینطوری بودم بدون هدف رو هوا خودمو با جریان وقف میدم و الان، زمان منه قلمروای که مدت طولانی ای توش بودم اینجا منطقه امنمه: هیچ کاری نکردن و به گذر زمان نگاه کردن با این تفاوت که دیگه عذاب وجدانی ندارم ینی خیلی ندارم چون بقیه هم این دفعه همراهمن و دارن تو بطالت غوطه میخورن پس این دفعه فقط من نیستم که دارم با بطالت زندگی انگلی مو میگذرونم و همین بم امید میده البته من همچین انگل خوبی هم نیستم مثلا همین تلاش نوشتنم نشون میده تو انگل بودنم هم درست کار نمیکنم در هر صورت بهتره بجای سلف لوث و لوث کردن خودم امم چی کار کنم خب؟ نمیدونم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها